پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

نفس مامان و بابا

داستان روز تولد پرهام قشنگمون

1391/6/7 10:27
3,078 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم.

عزیز دلم ببخشید که نتونستیم تاالان بیایم و برای گلمون توی وبلاگش بنویسیم. همش حواسمون به  خود تو هست و کمتر فرصت می کنیم بیایم روی اینترنت خوشگل بابا.

اما من امروز بجای مامانی اومدم اینجا تا برات بنویسم. تولدت مبارک پسر گلم. بالاخره خدا بهمون لطف کرد و تو رو به آغوش من و مامانی هدیه داد و تو دنیای ما رو با اومدنت روشن کردی.

قرار بود جمعه صبح بيستم مرداد بدنیا بیای خوشگلم. ولی تو يه كم عجول بودي قشنگم و از روي قبلش همش تلاش مي كردي كه از دل ماماني بياي بيرون. بخاطر همين ماماني روز پنجشنبه دردش گرفته بود و عصر كه رفتيم پيش دكتر گفت كه ديگه طاقت نداري اون تو باشي و  گفت بريم بيمارستان تا تو رو به دنيا بياره گلم.  ما هم سريع وسايل تو و ماماني رو جمع كرديم و رفتيم بيمارستان تا خانم دكتر بيان و شما رو به دنيا بيارن.

خدا رو شكر به موقع رسيديم بيمارستان وگرنه اگه يه كم ديرتر رسيده بوديم از بس كه شما عجلت زياد بود ممكن بود خطرناك بشه. ولي شكر خدا شما به سلامت به دنيا اومدي.

ساعت 8.30 شب ماماني رو بردن اتاق عمل تا شما رو به دنيا بيارن. من دل توي دلم نبود قربونت برم. از وقتي ماماني رو بردن اتاق عمل من و مامان بزرگت داشتيم دعا مي خونديم كه شما و ماماني سالم باشين خوشگل من. خلاصه حدود ساعت 9 بود كه گفتن شما به دنيا اومدي و آوردنت كه من و مامان بزرگ ببينيمت.

واي خيلي حس قشنگي بود پرهامم اولين باري كه ديدمت كه زير يه پارچه داشتي دست و پا مي زدي و چشمات بسته بود. خيلي ناز بودي. دلم مي خواست بغلت كنم و دلپي بخورمت ولي خيلي كوچولو موچولو بودي. خيلي كم گذاشتن ببينمت و زود بردنت تا كاراي مراقبتت رو بكنن. بعد از تو هم يه نيم ساعتي گذشت تا ماماني رو از اتاق عمل بيارن. وقتي ديگه ماماني رو ديدم خيالم راحت شد كه شكر خدا سالم و سلامت هستين.

از ماماني هم واقعا ممنونم كه شما رو توي دل خودش مراقبت كرد و همه سختيها رو تحمل كرد تا شما به سلامت به دنيا بياي عزيزم. مي دونم كه هيچوقت نمي تونم زخمتها و محبتش رو جبران كنم. دوستت دارم همسر مهربون و فداكار من. عاشقتم.

پرهامم خيلي دلم مي خواست موقع تولدت وقتي تو رو از توي دل ماماني بيرون ميارن اونجا بودم و مي ديدمت. راستش يه فيلمبردار داشت بيمارستان كه اگه مي خواستي از اتاق عمل فيلم مي گرفت ولي چون اون شب كه شما بدنيا اومدي شب احيا بود زود رفته بود. من هرچي زنگ زدم و التماسش كردم كه بياد و از دنيا اومدن شما فيلم بگيره نيومد. خيلي ناراحت شدم چون دوست داشتم خودت وقتي بزرگ شدي ببيني چطوري بدنيا اومدي عزيزم.

خب عزيزم بازم ميايم من و ماماني برات مي نويسيم و عكساتم حتما مي ذاريم توي وبلاگت خوشگلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

ابو الفضل و زینب
7 شهریور 91 11:21
عزززززززززززززززززززززززززززززززززززززیزم تازه بدنیا اومدی؟؟؟؟؟؟ بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس راستی سلام مامانی به وبلاگ ما هم سر بزنید .... با تبادل لینک موافقید؟ اگه موافقید لطفا وقتی اومدین سایتمون آدرس وبتون رو هم بزارین چون خیلی ها نمی زارن..... مررررررررررررررررررررررررررررررررررررررسی
باران قلنبه
18 شهریور 91 15:04
سلام عزیزم خوشحال می شم به وب دخمل منم بیاین. دخملم باران مظفری توی مسابقه جشنواره رمضان 91 آتلیه سها شرکت کرده اگه می شه به سایت آتلیه سها بروید و در قسمت جشنواره رمضان به دخترم رای 5 بدهید .این جشنواره تا اول مهر مهلت داره. آدرس سایت آتلیه سها: Soha.torgheh.ir/festival یا به لینکش تو قسمت لینکهای وبم مراجعه کنید.مرسییییییییییییییییییییی. یادتون نره منتظرماااااااااااااااااااا
زن عمو نازنین
20 فروردین 92 12:27
داستان قشنگی بووووود ما اینارو همش از پای تلفن میشنیدیم..آخه تو قطار بودیم برا رسیدن به اونجا ودیدن تو آقا کوجولو از همون موقع کلی تو دلمون جا کردی..