پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

نفس مامان و بابا

بدون عنوان

پرهامم الان که دارم این مطلب رو واست می نویسم شما روی پای منی و دارم تکون تکونت میدم تا بخوابی. خوشکلم عادت کردی فقط این شکلی می خوابی. وقتی هم خوابت برد باید آرووووووووووم بذارمت زمین تا متوجه نشی به محض اینکه بفهمی مامانی نیست گریه می کنی. پسر نازم شب اولی که به دنیا اومده بودی هیچ وقت فکرشو نمی کردم بتونم تنهایی ازت مراقبت کنم. البته مامان بزرگ مهربونت تا یک ماهگیت پیشم بود و کلی کمکم کرد.  عزیزم چند روزه که گوشت درد می کنه. ١ مهر بردیمت دکتر و آقای دکتر گفت بینیت گرفته و همین باعث گوش دردت می شه. وزنت هم ٤٨٠٠ بود و آقای دکتر گفت رشدت خوبه. قربونت برم الهی تپل مامان این روزا وقتی سرحال باشی دلت می خواد بشینیم باهات حرف...
5 مهر 1391

اومدنت مبارک

 پرهام ناز من روز پنج شنبه 19/5/91(شب قدر) ساعت 20:50 در بیمارستان نجمیه با وزن 2700 و قد 49 به دنیا اومد. پرهام گلم قرار بود جمعه 20/5/91 مامانی سزارین بشه و شما به دنیا بیای اما قسمت این بود که یه روز زودتر یعنی دقیقا شب قدر پاهای خوشگلتو رو زمین بذاری درست مثل فرشته ها. این اولین عکسته پسرم که بابایی پشت در اتاق عمل ازت گرفته.   ...
26 شهريور 1391

خدایا ممنونم

سلااااام   بالاخره بعد از ٣٦ روز اومدم.  از این به بعد قراره شیرین کاریا و خاطرات پسر خوشکلمو بنویسم.  از اینکه این ٩ ماه بالاخره تموم شد و صحیح و سالم اومدی تو آغوش من و بابایی هزار مرتبه خدا رو شکر می کنم.  امیدوارم من و بابا فرزاد بتونیم مامان و بابای خوبی واست باشیم.  بابای مهربونت تو این مدتی که من نبودم خاطره زایمان رو تو وبلاگت نوشته.  پسر خوشگلم وقتی بعد از عمل خانم دکتر اومد پیشم بهم گفت  اگه یه کم دیرتر رسیده بودیم بیمارستان ممکن بود خدایی نکرده نی نی از دست بره و واسه هر دومون مشکل پیش بیاد چون جفت کنده شده بود. خدایا ازت ممنونم که دعاهامو مستجاب کردی . تو این مدت تنها چیزی که ازت...
26 شهريور 1391

داستان روز تولد پرهام قشنگمون

سلام پسر گلم. عزیز دلم ببخشید که نتونستیم تاالان بیایم و برای گلمون توی وبلاگش بنویسیم. همش حواسمون به  خود تو هست و کمتر فرصت می کنیم بیایم روی اینترنت خوشگل بابا. اما من امروز بجای مامانی اومدم اینجا تا برات بنویسم. تولدت مبارک پسر گلم. بالاخره خدا بهمون لطف کرد و تو رو به آغوش من و مامانی هدیه داد و تو دنیای ما رو با اومدنت روشن کردی. قرار بود جمعه صبح بيستم مرداد بدنیا بیای خوشگلم. ولی تو يه كم عجول بودي قشنگم و از روي قبلش همش تلاش مي كردي كه از دل ماماني بياي بيرون. بخاطر همين ماماني روز پنجشنبه دردش گرفته بود و عصر كه رفتيم پيش دكتر گفت كه ديگه طاقت نداري اون تو باشي و  گفت بريم بيمارستان تا تو رو به دنيا بياره گلم.&nb...
7 شهريور 1391

هفته های آخر

سلاااااام پرهام خوشگل مامان خوبی عزیزم؟ چند روز پیش دوباره رفتم سونو که ببینم تو این مدت رشدت خوب بوده یا نه ؟ خدا رو شکر بزرگ تر شده بودی و من و بابایی رو کلی خوشحال کردی . وقتی هم رفتم دکتر فشار خونم یه مقدار پایین تر اومده بود و خانم دکتر گفت این هفته دیگه لازم نیست آزمایش ادرار بدم . مامانی انگار دنیا رو بهم دادن. چون همش می ترسیدم فشارم بالا باشه و بستریم کنن. تو این مدت من نه نمک خوردم و نه گوشت قرمز . خیلی سخته پسرم ولی به خاطر شما من حاضرم هر کاری بکنم . ایشالا این 18 روزه باقی مانده هم همه چی خوب پیش بره و 23 مرداد بیای تو بغل من و بابایی . این روزا خیلی داره دیر می گذره . تازه حالا که وارد ماه 9 شدم سختی های باردار...
28 مرداد 1391

دومین سالگرد ازدواج

سلام نفس مامان خوبی عزیزم؟ 6 مرداد سالگرد ازدواج من و بابایی بود . به خودم و باباجونت تبریک می گم . اما بیشتر از همه به خودم که همسر مهربون و گلی دارم . پرهام جونم خیلی خوشحالم که دومین سالگرد ازدواجمون مهمون ما بودی و این روز رو 3 نفری جشن گرفتیم . پسر نازم ایشالا چند روز دیگه میای و خودت می بینی چه بابای خوبی داری . شک ندارم که باباجونت بهترین بابای دنیا می شه همون جوری که الآن بهترین همسر دنیاست. صدهزار مرتبه خدا رو شکر می کنم که چنین همسری دارم و امیدوارم بتونم قدر دان زحمتای عشقم باشم و ذره ای از زحمتاش رو جبران کنم. (فرزاد عزیزم از اینکه تو این دو سال تکیه گاهم بودی و هیچ وقت پشتم رو خالی نکردی بی نهایت...
28 مرداد 1391

بدون عنوان

گل مامان سلام دیروز رفتم دکتر فشارم بالا بود واسه همین خانم دکتر گفت که به جای ٢ شنبه هفته بعد همین جمعه سزارین می کنه. اصلا باورم نمی شه که این ٩ ماه بالاخره داره تموم می شه. فقط ٣ روز دیگه مونده تا روی ماهت رو ببینم پسر خوشگلم. این ماه آخر خییییلی استرس داشتم ولی خدا رو شکر بدون هیچ مشکلی به آخر رسیدیم. ازت خیلی ممنونم پسرم که تو این نه ماه مامانی رو اذیت نکردی و معذرت می خوام اگه تا حالا نتونسم مامان خوبی واست باشم. خیلی واسم دعا کن مامانی.  
28 مرداد 1391

بدون عنوان

مرد کوچولوی من سلام حالت خوبه وروجکم؟ بزرگتر شدی نفس مامان؟ ببخشید که چند روز نیومدم واست بنویسم عزیزم. امشب بابایی نیستش رفته شیراز. . متاسفانه صبح بهمون خبر دادن که مادربزرگ بابا فوت شدن . خیلی وقت بود که مریض شده بودن ولی فکرشو هم نمی کردیم که به این زودی این اتفاق بیافته. من واسه اولین بار امروز اشکای باباجونت رو دیدم و واقعا واسم سخت بود . از ته دلم آرزو می کنم که دیگه هیچ وقت چشمای ناز باباییتو گریون نبینم . الآنم بابایی همراه بابابزرگت و دوتا خاله جونات توی راه شیرازن و من از نگرانی خوابم نمی بره . مامان جونتم اینجا پیش من موندن تا مراقب من و شما باشن . شما هم امشب داری کلی ورجه وورجه می کنی الهی فدات شم نمی...
25 تير 1391

نگرانی مادرانه

عشق مامانی سلام دیروز رفتم سونوگرافی. همه امیدم به این بود که دکترم اشتباه کرده باشه و وزنت نرمال باشه. اما متوجه شدم که ٢ هفته تاخیر توی رشدت داشتی و کوچولوتر از اون چیزی که باید باشی هستی . بعدشم که اومدم خونه کلی گریه کردم و تا صبح خوابای اجق وجق دیدم . همش می گفتم کاش منم مثل خیلی از مامانای دیگه تو بارداریم حالت تهوع و سوزش معده و هزارتا مشکل دیگه خودم داشتم اما اینجوری نمی شد. خیلی ازت معذرت می خوام مامانی واسه اینکه مامان خوبی برات نبودم . کاش فقط کوچولو بودی مامانی آب دورت هم کلی کم بود . دارم از نگرانیت دیونه می شم پسرم.از اینکه این همه گریه می کنم و اذیتت می کنم ازت معذرت می خوام عزیزم خیلی سعی می کنم خودمو کنترل کنم...
21 تير 1391