پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

نفس مامان و بابا

داستان روز تولد پرهام قشنگمون

سلام پسر گلم. عزیز دلم ببخشید که نتونستیم تاالان بیایم و برای گلمون توی وبلاگش بنویسیم. همش حواسمون به  خود تو هست و کمتر فرصت می کنیم بیایم روی اینترنت خوشگل بابا. اما من امروز بجای مامانی اومدم اینجا تا برات بنویسم. تولدت مبارک پسر گلم. بالاخره خدا بهمون لطف کرد و تو رو به آغوش من و مامانی هدیه داد و تو دنیای ما رو با اومدنت روشن کردی. قرار بود جمعه صبح بيستم مرداد بدنیا بیای خوشگلم. ولی تو يه كم عجول بودي قشنگم و از روي قبلش همش تلاش مي كردي كه از دل ماماني بياي بيرون. بخاطر همين ماماني روز پنجشنبه دردش گرفته بود و عصر كه رفتيم پيش دكتر گفت كه ديگه طاقت نداري اون تو باشي و  گفت بريم بيمارستان تا تو رو به دنيا بياره گلم.&nb...
7 شهريور 1391

هفته های آخر

سلاااااام پرهام خوشگل مامان خوبی عزیزم؟ چند روز پیش دوباره رفتم سونو که ببینم تو این مدت رشدت خوب بوده یا نه ؟ خدا رو شکر بزرگ تر شده بودی و من و بابایی رو کلی خوشحال کردی . وقتی هم رفتم دکتر فشار خونم یه مقدار پایین تر اومده بود و خانم دکتر گفت این هفته دیگه لازم نیست آزمایش ادرار بدم . مامانی انگار دنیا رو بهم دادن. چون همش می ترسیدم فشارم بالا باشه و بستریم کنن. تو این مدت من نه نمک خوردم و نه گوشت قرمز . خیلی سخته پسرم ولی به خاطر شما من حاضرم هر کاری بکنم . ایشالا این 18 روزه باقی مانده هم همه چی خوب پیش بره و 23 مرداد بیای تو بغل من و بابایی . این روزا خیلی داره دیر می گذره . تازه حالا که وارد ماه 9 شدم سختی های باردار...
28 مرداد 1391

دومین سالگرد ازدواج

سلام نفس مامان خوبی عزیزم؟ 6 مرداد سالگرد ازدواج من و بابایی بود . به خودم و باباجونت تبریک می گم . اما بیشتر از همه به خودم که همسر مهربون و گلی دارم . پرهام جونم خیلی خوشحالم که دومین سالگرد ازدواجمون مهمون ما بودی و این روز رو 3 نفری جشن گرفتیم . پسر نازم ایشالا چند روز دیگه میای و خودت می بینی چه بابای خوبی داری . شک ندارم که باباجونت بهترین بابای دنیا می شه همون جوری که الآن بهترین همسر دنیاست. صدهزار مرتبه خدا رو شکر می کنم که چنین همسری دارم و امیدوارم بتونم قدر دان زحمتای عشقم باشم و ذره ای از زحمتاش رو جبران کنم. (فرزاد عزیزم از اینکه تو این دو سال تکیه گاهم بودی و هیچ وقت پشتم رو خالی نکردی بی نهایت...
28 مرداد 1391

بدون عنوان

گل مامان سلام دیروز رفتم دکتر فشارم بالا بود واسه همین خانم دکتر گفت که به جای ٢ شنبه هفته بعد همین جمعه سزارین می کنه. اصلا باورم نمی شه که این ٩ ماه بالاخره داره تموم می شه. فقط ٣ روز دیگه مونده تا روی ماهت رو ببینم پسر خوشگلم. این ماه آخر خییییلی استرس داشتم ولی خدا رو شکر بدون هیچ مشکلی به آخر رسیدیم. ازت خیلی ممنونم پسرم که تو این نه ماه مامانی رو اذیت نکردی و معذرت می خوام اگه تا حالا نتونسم مامان خوبی واست باشم. خیلی واسم دعا کن مامانی.  
28 مرداد 1391

بدون عنوان

مرد کوچولوی من سلام حالت خوبه وروجکم؟ بزرگتر شدی نفس مامان؟ ببخشید که چند روز نیومدم واست بنویسم عزیزم. امشب بابایی نیستش رفته شیراز. . متاسفانه صبح بهمون خبر دادن که مادربزرگ بابا فوت شدن . خیلی وقت بود که مریض شده بودن ولی فکرشو هم نمی کردیم که به این زودی این اتفاق بیافته. من واسه اولین بار امروز اشکای باباجونت رو دیدم و واقعا واسم سخت بود . از ته دلم آرزو می کنم که دیگه هیچ وقت چشمای ناز باباییتو گریون نبینم . الآنم بابایی همراه بابابزرگت و دوتا خاله جونات توی راه شیرازن و من از نگرانی خوابم نمی بره . مامان جونتم اینجا پیش من موندن تا مراقب من و شما باشن . شما هم امشب داری کلی ورجه وورجه می کنی الهی فدات شم نمی...
25 تير 1391

نگرانی مادرانه

عشق مامانی سلام دیروز رفتم سونوگرافی. همه امیدم به این بود که دکترم اشتباه کرده باشه و وزنت نرمال باشه. اما متوجه شدم که ٢ هفته تاخیر توی رشدت داشتی و کوچولوتر از اون چیزی که باید باشی هستی . بعدشم که اومدم خونه کلی گریه کردم و تا صبح خوابای اجق وجق دیدم . همش می گفتم کاش منم مثل خیلی از مامانای دیگه تو بارداریم حالت تهوع و سوزش معده و هزارتا مشکل دیگه خودم داشتم اما اینجوری نمی شد. خیلی ازت معذرت می خوام مامانی واسه اینکه مامان خوبی برات نبودم . کاش فقط کوچولو بودی مامانی آب دورت هم کلی کم بود . دارم از نگرانیت دیونه می شم پسرم.از اینکه این همه گریه می کنم و اذیتت می کنم ازت معذرت می خوام عزیزم خیلی سعی می کنم خودمو کنترل کنم...
21 تير 1391

کوچول موچول مامان

پرهام عزیزم سلام واااااای مامانی کلی غصه داره تو دلش . چند روز پیش وقت دکتر داشتم عزیزم وقتی رفتم رو تخت دراز کشیدم که خانوم دکتر صدای قلب کوچولوتو بشنوه با دست شما رو اندازه گرفت گفت به نظر میاد یه ذره کوچولو باشی . خیلی ناراحت شدم پسرم بعدشم که وزنم کرد گفت فقط 1 کیلو اضافه وزن داشتم. واسه 17هم (امروز)یه سونو برام نوشته و قرار شده برم اگه تو سونو گفتن کوچولو هستی زود برم پیش دکترم. آخه چرا یه دفه اینجوری شد مامانی؟ بار قبلی که یه کم اضافه وزنم داشتی عزیزم . از اون روز تا حالا تا می تونم دارم چیز میز می خورم که دوباره تپل شی نفسم میرم تو خیابون همش نی نی ها رو نگاه می کنم می گم یعنی پرهام من از اینا کوچولوتره ؟؟؟؟؟؟ الآن تازه...
18 تير 1391

دلتنگی

خوشگل مامانی سلام خوبی جوجوی من؟ دیگه خیلی احساس سنگینی می کنم  و می دونم همه اینا واسه اینه که فندق من داره بزرگتر می شه . اونجا آب و هوا چطوره عزیزم؟  من که اینجا دارم از گرما خفه می شم بمیرم حتما اون تو خیلی گرمتر هست. پسر گلم داریم روز به روز به تولدت نزدیکتر می شیم . من و بابایی خیلی خوشحالیم که بالاخره همه چی خدا رو شکر خوب پیش رفت و چند وقته دیگه پسر نازمونو تو بغلمون می گیریم و ما رو از تنهایی در میاری. اما من یه کوچولو ناراحتم واسه تموم شدن این دوران . مطمئنم دلم خیلی واسه این روزا و لگدای محکمت تنگ می شه . برای روزایی که وقتی باهات حرف می زنم انقدر قشنگ با حرکت کردنات جوابمو میدی و من کلی قربون ص...
10 تير 1391

حرفهای خودمونی 2

گل پسرم سلااااام   خوبی فرشته من؟ بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتم اومدم واست بنویسم . حدودا ۷ هفته دیگه میای پیشمون مامانی . نمی دونم تو هم به اندازه من و باباییت خوشحالی یا نه؟ ما که همش داریم روز شماری می کنیم تا روی ماهت رو ببینیم . راستی پسر گلم از اون تو صدای ما رو می شنوی آره؟ آخه هر وقت باباییت صدات می کنه و باهات حرف می زنه کلی تکون می خوری. قربونت برم که دیگه انقدر بزرگ شدی صدای بابایی رو تشخیص میدی . دیروز مامان جون می گفت وقتی زن حامله ترش می کنه یعنی بچه اش داره مو در میاره . نمی دونم چقدر درسته آخه من فقط ۳ یا ۴ بار ترش کردم اونم خیلی کم . شاید از اون نی نی هایی باشی که موهاشون مثل هلو هست. وااای من و بابا که ...
3 تير 1391

حرفهای خودمونی 1

سلام پسر گلم خوبی مامانی؟   تو شکم مامان بهت خوش می گذره عزیزم؟ احساس می کنم خیلی بزرگ شدی پسرم آخه دیگه وقتی تکون می خوری بابایی هم از کلی اون طرف تر متوجه می شه . پسرم چند روز پیش اون تو چه خبر بود؟ آخه انگار داشتی بندری می رقصیدی تا حالا ندیده بودم اینجوری تکون بخوری مامانی. الهی مامان فدات شه که شبا با خودم می خوابی صبحم با خودم بیدار می شی . یه چند وقتی هم هست که یه دفعه قلمبه می شی یه جا . انقدر سفت می شی که احساس می کنم شکمم پاره می شه می افتی بیرون .بعدش باید کلی نوازشت کنم تا پوزیشنت رو عوض کنی . فکر می کنم وقتی ریاد راه میرم یا کار می کنم ایجوری می شه انگار تو هم خسته می شی. قربونت برم که انقدر اذیتت می کنم....
26 خرداد 1391